-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1387 01:40
سلام دوستای خوبم اگه دوست داشتین میتونین تو این نظر سنجی شرکت کنین. http://persianweblog.ir/topblogs/kids-blogs.aspx ممنونم.
-
خاطرات تقریبا دو سالگی
جمعه 10 آبانماه سال 1387 15:55
سلام خاطراتم رو از 25 خرداد 1387 پی میگیرم. از این تاریخ مامی به مدت تقریبا یک ماه هر روز غروب رفت کلاس ایروبیک و من و بابایی هم نزدیکی های باشگاه مامی میرفتیم و میگشتیم و کیف میکردیم.یه پارک همون نزدیکی ها داره به اسم پارک تنیس که خیلی سر سبز و قشنگه.یه روز خاک بازی میکردم یه روز توپ بازی،یه روز دنبال گربه ها میدویدم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 تیرماه سال 1387 15:47
برای مامانهای همه ی دوستای عزیزم که دنبال یه روانشناس خوب میگردن برای بهتر تربیت کردن بچه هاشون بگم که: ۱.دکتر هولاکویی که ساکن آمریکاست و cd هاش تو ایران در انتشارات (ما و شما) به آدرس:تهران -خ گیشا-خیابان بیست و سوم -پلاک ۲۰ -تلفن:۸۸۲۴۳۶۴۷ با کد تهران.به فروش میرسه.قیمت هر موضوع در دو سی دی صوتی ۴۰۰۰ تومان و قیمت هر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 خردادماه سال 1387 14:45
سلام.خاطره نویسیم رو از 30 فروردین ادامه میدم.با یادآوری این مطلب که معمولا خاطرات برجسته تر رو نقل میکنم. معمولا بعد از اینکه مامی صبحها میره رو ترازو من هم فوری بعدش میرم و به عقربه ها هم با دقت نگاه میکنم.صبح روز 31 فروردین بعد از اینکه رفتم رو ترازو مامی ازم پرسید :بامداد چند کیلویی؟ من هم چون یادم بود که دیروز...
-
سال ۱۳۸۷ مبارک
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1387 02:08
سلام به همه سال نو با اندکی تاخیر مبارک. خاطراتم رو جهت ثبت در تاریخ از 17 اسفند به بعد پی میگیرم. 24 اسفند خاله رومیسا و عمو حسین قرار بود یه سر نیم ساعته سر راه رفتنشون به تهران بیان منو ببینن،اما مامی از شب قبل تدارک یه جشن تولد رو باحضور عمو احمد وخاله سمیه ،عمو ایزد و خاله مریم و منو بابایی و مامی برای عمو حسین...
-
آپ در شانزده ماهگی
جمعه 17 اسفندماه سال 1386 04:01
سلام به دوستای خوبم واقوام عزیزم و هر رهگذری که اینجا رو اتفاقی میخونه. جونم براتون بگه که مامی تصمیم گرفته اگه خدا بخواد و بابایی کمک کنه و مامی هم همت کنه ،از این به بعد ماهی یک بار وبلاگم رو بنویسه.اینجوری هم مامی خسته نمیشه هم شمایی که میخونین.هم مطالب تازه تره و کلی از مطالب هم از یاد مامی نمیره .گرچه تقریبا هر...
-
جشن خوب یک سالگی
یکشنبه 20 آبانماه سال 1386 03:17
سلام به همه ی دوستای خوبم واقوام عزیزم خاطره نویسیم رو از 18 مرداد پی میگیرم. 18 مرداد همونطور که براتون گفته بودم بابا جون رفت شمال و من بازم تنها شدم. مامی وبابایی هم کم کمک سعی میکردن وسایل خونه رو جمع کنن تا برای اسباب کشی آماده باشن.19 مرداد مامی و بابایی که دیدن موهام خیلی بلند شده و از ابروهام هم پایین تر اومده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 مردادماه سال 1386 15:24
سلام باز هم مجبورم مثل دفعه های قبل خاطرات یکی دو ماه رو یه جا تعریف کنم. بعد از آخرین باری که براتون نوشتم (7 خرداد) من و مامی و بابایی رفتیم تهران خونۀ خاله رومیسا و با هم رفتیم واسه عروسی خاله رومیسا کلی خرید کردیم آخه قرار بود آخر خرداد عروسیش باشه.نهم آخر شب برگشتیم خونه .صبح 5 شنبه هم بابایی رفت سرکار.ظهر خاله...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 خردادماه سال 1386 11:08
آخه شما بگین،مامانم وقت نداره تایپ کنه چی کار کنه؟ میدونم که همتون شاکی هستین فعلا این شعرا رو بخونین تا بعد. این شعرایی که بابا جونم (بابای مامانم) از روزی که به دنیا اومدم تا روز 3 ماهه گیم دقیقاً(از 11/8/85 تا 11/11/1385) به خاطر من سروده .البته شعرهای دیگه ایی هم هست ولی فعلا من فقط اینها رو دارم. اسم این مجموعه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 اسفندماه سال 1385 22:17
سلام به همه عمو ها و خاله ها و همۀ دوستام امروز جمعه 4 اسفند 1385 و مامی به لطف بابا جونم که امروز تعطیل بوده و تونسته خونه بمونه و از من نگهداری کنه فرصت تایپ پیدا کرده. آخرین نوشته هام مربوط میشه به خاطرات و اتفاقاتی که تا روز 1 دی افتاده بود. و حالا قسمت جدید: از همون روزهای 1 و 2 دی بود که خنده هام اردی شده...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 دیماه سال 1385 19:18
سلام به همه دوستایی که تو این مدت اومدن سر زدن بهم و دیدن که پست جدیدی ننوشتم . آخرین پستم مربوط به29 آبانه.بعد از اون اولین اتفاق شایان ذکری که افتاد این بود که پدر جون(بابای بابام) برای اولین بار اومد دیدنم.اونم مربوط میشه به غروب روز 1 آذر.با حمید آقا ( شوهر خالۀ بابام) اومده بود.پدر جون شب رو موند خونۀ ما.صبح...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آبانماه سال 1385 15:35
ما دیشب از خونه خاله رومیسا برگشتیم خونمون.آخه خونشون نزدیک بیمارستانیه که توش به دنیا اومدم و ختنه ام کردن.بابا جونم وقت نداشت ما رو گذاشت اونجا دیروز صبح خاله رومیسا و عمو حسین و مامانم بردنم ختنه ام رو نشون دکتر دادن.( امروز ساعت ۳ عصر حلقه لعنتی افتاد).عمو حسین گناهی شب قبلش از صدای گریه ی من نتونست بخوابه و به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 آبانماه سال 1385 14:23
بقیه اش: تا روز ۲۲ آبان روز دوشنبه تهران بودیم بعدش برگشتیم خونه.مادر جون( مامان بابام) صبح دوشنبه برگشت خونه شون.خاله رومیسا با ما اومد خونه مون. بابام به مامانم یه دوربین دیجیتال کادو داد به مناسبت زایمانش.مامانم هم هی راه میره از من عکس میندازه. از روزی که اومدیم خونه بابام دو روز ساعت ۸ و یه روز ساعت ۹ از خواب...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1385 19:48
و اما بقیه اش: صبح روز جمعه از بیمارستان مرخص شدیم.عمو آرش هم بود.فیلم میگرفت و سر به سر مامانم میذاشت.بابام جوری رانندگی میکرد که انگار گرونترین و با ارزش ترین جواهر دنیا تو ماشینشه.مامانم سفت بغلم کرده بود. اولین بار یکشنبه یعنی تو ۳ روزه گیم خندیدم.تو خواب خیلی میخندم.بیشتر از بیداری.اون وقت عین فرشته ها میشم....
-
میلاد
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1385 18:40
سلام به همه.به خدا.به دنیا .به زیبایی ها.به همه . من به دنیا اومدم. روز ۱۱ آبان .۵ شنبه مامانم و بابام رفتن بیمارستان.ساعت ۳ خورده ای مامانم بستری شد و از ساعت ۸ باآمپولهای تحریک زایمان درد مامانم شروع شد و تا ساعت ۹:۳۰ درد کشید تا با اپیدورال به دادش رسیدن و ساعت ۱۱:۳۵ من تو یه لحظه سرشار از بوی عاطفه ی مادری و پایین...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1385 08:35
گمونم دیگه حد اکثر تا یک هفته دیگه به دنیا بیام. مامانی این روزها و شبها همش انقباض داره.درد هم داره.همش اشک میریزه .آخه خیلی بهش سخت میگذره.تهوع هم داره.(یه ذره لوس هم هست) ممکنه دیگه تا به دنیا اومدنم نتونیم این صفحه رو آپ کنیم.اما بعدش به محض اینکه حال مامانیم خوب شد میایم و کلی خبر بهتون میدیم .شاید عکس هم بذاریم....
-
خسته نباشی باباجونم.
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1385 15:09
دیشب بابا جونم بعد از تعطیل شدن از کارخونه رفت یافت آباد و سیسمونی منو که سفارش داده بود تحویل گرفت و آورد خونه.سیسمونی من یه تخت باکمدو ویترینه که ام.دی.افه آبی رنگه .خیلی خوشگله.دست باباجونم درد نکنه.تا حوالی ساعت ۳ داشت این مجموعه رو که به صورت قطعه قطعه بود سر هم میکرد.خیلی خسته شد .طفلی بابام.دست تنهاست خیلی.آخه...
-
سیسمونی
شنبه 8 مهرماه سال 1385 11:12
سلام. دیروز جمعه بود و بابا جونم رفت تهران (یافت آباد) و برام سرویس تخت و بوفه سفارش داد.البته قبلا مامانم وبابام با هم رفته بودن اونجا کلی چرخیده بودن و انتخاب کرده بودن.مامانم دیگه دیروز نرفت چون این روزها اصلا حالش خوب نیست.الان ۲ شبه که اصلا نمیتونه بخوابه.خیلی شکمش درد میکنه.گمونم دیگه به دنیا اومدنم خیلی نزدیک...
-
از خطر کال به دنیا اومدن و عواقبش خلاص شدم.
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1385 18:14
من ۳۴ هفته ام تموم شد.خدا رو شکر. اما یه هفته ای هست که یه مشکل جدید به خاطر بارداری برای مامی جونم پیش اومده.اونم اینه که همه بدنش میخاره.وقتی هم که خودشو میخارونه( که دائم داره این کارو میکنه حتی تو خواب) تنش دون دون و سرخ و متورم میشه.نازی مامانی. بابایی هم که دیگه نگوووووووووو.از بس قصه من و مامانیم رو خورده کلی...
-
پایان ۳۰ هفتگی دوران جنینی
شنبه 28 مردادماه سال 1385 09:16
سلام. اون جماعتی که گفتم اون روز نرفتن زنجان.دیروز رفتن.تو تمام این مدت رفتن تبریز و ارومیه عشق و حال.والبته استفاده از لجن دارویی دریاچه. روز چهار شنبه گذشته علی رقم اینکه مامانم به خاله نسترن قول داده بود که با هم برن خرید برای من ولی مجبور شد بزنه زیر قولش .آخه دکتر به مامانم گفت ساک بچه رو همیشه آماده نگه دار و...
-
آغاز هفته سی ام.
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 09:45
امروز صبح زود مامان بزرگ و بابا بزرگم با زن عموی مامانم و خاله منصوره و شوهرش و پونه از تهران رفتن زنجان خونه اون یکی مامان بزرگم اینها. خوش به حالشون.حتما کلی خوش میگذره بهشون.کاش مامانم و بابام هم میتونستن برن.چه دنیای گندی شده.اصلا شما فکر میکنین هیچ وقت دنیا به این گندی بوده؟ آخر این هفته یا اوایل هفته بعد هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 11:19
دیروز بودیم تهران پیش خاله نسترن. خاله اولین لباس زندگیمو برام خرید.یه زیر پوش رکابی.یه شورت.یه بلوز .یه شلوار.یه ژاکت. مامان و بابام ضعف کرده بودن. کلی هم بازار سیسمونی یافت آباد و حسن آبادو دلاوران رو گشتن .یه مدل تخت و کمد خیلی خوشگل برام انتخاب کردن که بعد از اسباب کشی برام میخرنش. آخه به خاطر به دنیا اومدن من...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1385 18:12
سلام دوباره نیم ساعت پیش خاله ندا از هند زنگ زد و از حال من و مامانم پرسید.و پرسید که من پسرم یا دختر بالاخره.و وقتی شنید پسر هستم برخورد خوبی داشت که اصلا به من و مامانم بر نخورد. دستش درد نکنه بابا.کلی زحمت کشید.من چه قدر خوش به حالم شد.اوی اوی.دارم لوس میشم.
-
مهمونننننننننن
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1385 11:15
یه خبر خوب....... امروز خاله نسترن و عمو کامیار و داداش ارشیا دارن میان خونمون . از وقتی جون گرفتم و میتونم نور و صداهای بیرون از رحم مامانم رو تشخیص بدم این اولین باریه که میبینمشون.خدا کنه خوش بگذره. امروز خاله نسترن یه جراحی کوچیک کرد .عمو کامیار تلفنی به مامانم گفت که خاله حالش خوبه.خدارو شکر. خدایا این خاله وعمو...
-
نوشته ی ۲۶ هفتگی
یکشنبه 1 مردادماه سال 1385 08:22
سلام روز چهار شنبه هفته گذشته یعنی ۲۷ تیر ماه من ۶ ماهم تموم شد.الان وزنم حدود یک کیلو شده.یعنی سونو گرافی این طور میگه.مامانم ۷۴ کیلو شده.کلی دستهاش تپل شده.شکمش هم قلمبه شده.ما روز جمعه ساعت ۱۱ راه افتادیم سمت کرج.آخه یک ماه و نیم من و مامانم شمال خونه ی بابا بزرگم اینها بودیم و بابا جونم هم تو این مدت هی رفت و آمد...
-
اولین نوشته در ۲۲ هفتگی دوران جنینی
شنبه 3 تیرماه سال 1385 12:40
سلام من یه نی نی هستم .۴ ماه دیگه قراره به دنیا بیام.تا این لحظه خیلی مامانم رو اذیت کردم .ان شاالله صحیح و سالم به دنیا میام و جبران اذیتهام رو میکنم. مادر و پدر خیلی دوستم دارن.این اولین نوشته ی منه که مامانم زحمت نوشتنش رو داره میکشه.الان من تو شکم مامانم تو خونه مامان بزرگم هستم . خاله رویا فردا امتحان زبان فارسی...