سلام به همه دوستایی که تو این مدت اومدن سر زدن بهم و دیدن که پست جدیدی ننوشتم.

 

آخرین پستم مربوط به29 آبانه.بعد از اون اولین اتفاق شایان ذکری که افتاد این بود که پدر جون(بابای بابام) برای اولین بار اومد دیدنم.اونم مربوط میشه به غروب روز 1 آذر.با حمید آقا ( شوهر خالۀ بابام) اومده بود.پدر جون شب رو موند خونۀ ما.صبح فرداش حوالی ساعت 9 برگشت زنجان.

ظاهرا اینجور که میگن من شبیه بابای پدرجون هستم یعنی بابا بزرگ بابام.اسمش «بیوک آقا » بوده.خدا بیامرزدش.

ضمنن 1 آذر بیست و ششمین سال تولد خاله رومیسا بوده که مامانم اینها با یه کیک خوش گل براش جشن گرفتن.فیلم هم گرفتیم.مامانم به خاله رومیسا یه شلوارک جین کادو داد.

عصر 5 شنبه 2 آذر من و بابام و مامانم و خاله رومیسا رفتیم تهران تا خاله رومیسا رو برسونیم خونشون بعد بریم ساری خونۀ بابا یی اینها.اما یهویی بابا جونم شکم درد ناجوری گرفت و ما شب رو خونۀ خاله رومیسا موندیم.عمو حسین همون شب از تبریز برگشت تهران و ما (من و مامی و خاله رومیسا و عمو حسین )فردا ظهرش یعنی 3 آذر رفتیم ساری و بابا جونم برگشت کرج.و این اولین مسافرتم بود.

ساعت حوالی 5 عصر رسیدیم خونۀ بابایی اینها .زیر پام گوسفند قربونی کردن وکلی شادی کردن .مامان جون اولین بار بود که منو میدید.

خلاصه غروب روز 2 شنبه 6 آذر مامان جون برام مهمونی گرفت که البته فقط زنونه بود. کلی بزن و برقص کردن و کلی هم برام کادو آوردن.

ظهر 9 آذر 5 شنبه هم رفتیم خونه مامانی( مادر بزرگ مامانم) کلی خوش حال شد از دیدنم.کلی هم بغلم کرد و شب برگشتیم خونۀ مامان جون.

از حدود روز 12 آذر از خودم صداهای مشخصی در میاوردم و خنده هام هم تا حدودی ارادی شده.

روز 22 آذر حدود ساعت 11 شب بابا جونم همراه عمه های مامانم(مهناز و شهناز ) که کرج بودن و پسر عمۀ  مامانم به سمت ساری حرکت کرد.

ساعت 5:30 صبح رسیدن و تمام مدت مامی بیدار نشست منتظر بابا جونم.

یکی دو روز قبلش شیرین دوست صمیمی مامی از کانادا اومده بود ایران و اومد خونۀ مامان جون اینها و مامی و خاله رومیسا و خاله شیرین تا صبح بیدار بودن وحرف میزدن و میخندیدن. ساعت 8 صبح مامی خوابید ساعت 9 خاله شیرین رفت خونشون و خاله رومیسا اومد تهران.

ظهر روزجمعه 24 آذر خونه عمه مامانم ( رزیتا) دعوت بودیم .ساعت حوالی 5 به سمت کرج حرکت کردیم از جادۀفیروز کوه.حوالی ساعت 1 رسیدیم خونه.

تمام مدتی که من و مامی ساری بودیم ، بابا جونم جمعه ها میومد ساری ما رو میدیدو دوباره برمیگشت.هر شب هم تلفن میکرد ساری و مامانم گوشی رو میگرفت دم گوشم و باباجونم  باهام صحبت میکرد.گاهی هم انقدر دلش برام تنگ میشد که پشت تلفن گریه میکرد.

راستی تو تمام این مدت بابا یی( بابای مامانم ) حمومم میداد.انقدر دوستم داره که خدا میدونه.شبها با صدای گریۀ من بیدار میشدو برم شیر درست میکرد و به مامی میگفت تو بخواب من مواظبشم.من هم بابا یی رو خیلی دوست دارم.

از وقتی برگشتیم هر روز تلفنی با  من حرف میزنن و من هم کلی براشون صدا در میارم و میخندم و اونها هم کیف میکنن.

از حوالی روز 23 آذر هم گردنم کاملا سفت شده و هم صداهای مشخصی مثل : آقا ، او .در میارم.کلی هم بزرگ شدم.وزنم 6 کیلو شده. قدم هم هزار ماشاالله بلند شده.

مامان تو این مدت بدون اینکه رژیم بگیره از 83 کیلو اومده رو 76 کیلو.

روز 5 شنبه 30 آذر ساعت 4:30 عصر به سمت زنجان حرکت کردیم.این دومین سفرم بود.

حوالی ساعت 7  رسیدیم .عمو کاوه اینها هم اونجا بودن.مادر جون انگار منو اندازۀکیارش دوست داره اما پدر جون گمونم کیارش رو بیشتر دوست داره.من ناراحت نمیشم چون خاله هام و بابایی و مامان جونم  خیلی خیلی دوستم دارن.

عموهام هم دوستم داشتن و هی باهام بازی میکردن و بغلم میکردن.عمو کیاوش و نامزدش، یلدا جون قبل از اینکه به دنیا بیام برام یه کفش و یه لیوان خوشگل با یه اردک و 3 تا جوجه اردک برام کادو گرفتن.دستشون درد نکنه.

غروب جمعه ساعت 5:30 به سمت کرج حرکت کردیم.

خلاصه تو این مدت کلی خوش گذشت.

اگه گاهی دیر به دیر آپ کردم بدونید که یا مامی وقت نداره برام تایپ کنه یا اینکه اتفاق قابل عرضی نیافتاده.